دنیا سرد است

ساخت وبلاگ
بداهه‌نویسی برای جمله: "چرا نمی شود؟ دیگر نمی توانستم کسی را دوست بدارم؛ چون - تکرار می‌کنم- عشق برای من به معنای سلطه و زورگویی و برتری اخلاقی داشتن است."، گاهی به شک و گاهی به یقین به ریشه‌های چنین وضعیت موهومی پی‌ می‌برم. به هر حال با داشتن آنچنان پدر بی‌رحم و آن چنان مادر مظلومی تشخیص این فضای روانی حاکم کار سختی نیست. البته شاید هیچ‌وقت رودرروی نیکه چنین مهملاتی را نگفته ام. اما چاره‌ای نیست، دیر یا زود یا از زبانم بیرون خواهد کشید یا از طرز رفتارم. بیش تر که سکوت می‌کند گویی قبای موجودی مرموز به تن کرده است. خیره به جزئیات چهره و بدنت نگاه می‌کند. سکوت می‌کند و طوری به این کارش ادامه می‌دهد تا میانمان فاصله بیافتد. به قدری طاقت فرسا که خودم را داخل چاهی در ظلمات تصور می‌کنم. دوست دارم راه مواجه با چنین چیزی را کشف کنم. برای همین اغلب من سوال‌های پی در پی و خط و ربط‌دار می‌پرسم. او حتی برای پاسخ به سوال‌های من ابزاری جز زبان گشودن و کلام را ترجیح می‌دهد. او سرش را تکان می‌دهد یا به تبسم و مکث در باز و بسته کردن چشمانش، حرف من را تائید یا رد می‌کند. به هر حال یک جاهایی کم می‌آورد. گویی از تمام مواضع‌ش کنار می‌کشد و لب به سخن باز می‌کند. هر گاه چنین شده است، آن روز من احساس خوشبختی کرده‌ام و نیکه را بیش‌تر از قبل دوست داشته‌ام. شاید برای رهایی از چنین چیزی راه‌های سخت‌گیرانه‌تری هم وجود داشته باشد. به هر حال با کمی زورگویی و تحت فشار قرار دادن نیکه می‌توانم شروطی برای ادامه دیدارهای گاه و بی‌گاه مان پیش بکشم. اما نه من این کاره‌ام و نه نیکه حقش این است. کشیدن نیکه به سمت چیزهایی که باب میل من است ایده افتضاحی است. او یا بهتر است بگویم ما لاجرم از سر چیزهای نامرئی مجبوریم ا دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 47 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1402 ساعت: 22:45

ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیده‌ام، شانه‌هایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستان‌ها لُمبَر می‌خورند.  من لکنت تهرانم، اغوا نمی‌شوم. من لکنت زبان‌های زنده‌ی دنیا‌ام سلیس نمی‌شوم.  من شعر نمی‌فهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همه‌ی سال‌های زندگی‌ام خواب بوده‌ام، شعرهای مزخرفی نوشته‌ام. هیچ کدام نمره‌ی بیست کلاس نمی‌شوند.  من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعاره‌ها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینه‌ها و کیوسک‌هایی که نمی‌میرند... دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 36 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 17:34

از چه بنویسم؟ «از هر چیزی.»  با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند،  هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم... دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 17:08